محله ما

اجتماعی

محله ما

اجتماعی

عید پاک . . .

 

عید پاک (رستاخیز عیسی ) بر مسیحیان جهان بویژه به هموطنان عزیز مسیحی مبارک باد. 

 

  

  در آلمان هر سال در این ایام عید  

پاک که از جمعه روز به صلیب کشیده شدن حضرت مسیح آغاز و با رستاخیزش در یکشنبه و جشن این بپاخاستن او در دوشنبه بپایان میرسد, اگر هوا مانند امسال روی خوش نشان دهد تعطیلی چهار روزه ایده الی را میسازد . عید پاک عید خانواده هاست که فرزندان کوچ کرده آنها فرصت را غنیمت شمرده و بدیدنشان میروند و مانند کریسمس در کنار هم جشن میگیرند. عید پاک نیز مانند کریسمس عید بچه هاست که اینبار خرگوش مانند بابا نویل برایشان هدیه میاورد و در گوشه خانه پنهان میکند که در روز عید آنرا پیدا کنند . هر ساله یکی دو ماه مانده به عید خرگوشهای شکلاتی و تخم مرغهای رنگی در قفسه ها و ویترین فروشگاه ها جا میگیرند که بخاطر همین به آن عید خرگوش و یا عید تخم مرغ هم میگویند .((بیاد میاورم که زنده یاد مادر بزرگ همیشه در این ایام از روزگارانی یاد میکرد که در شهرش تبریز در چنین زمانی تخم مرغ ارزان و فراوان میشد که مردم دل سیر تخم مرغ میخوردند )) البته برای آگاهی بد نیست بدانید که پنج شنبه قبل از جمعه مصلوب شدن عیسی را پنجشنبه سبز میگویند و خیلی ها اسفناج و تخم مرغ میخورند. خلاصه چه کریسمس تولد این پیامبر صلح دوست که هرگز با شمشیر به تبلیغ دینش نپرداخت و چه روز مرگ مظلومانه اش که بر صلیب میخکوب شد همراه باشادی و شعف برای پیروانش میباشد که البته قبل از اینکه حسرت بخوریم که چرا دین ما عاری از اینهاست باید برای هموطنان مسیحی خود افسوس بخوریم که چرا آنها نمیتوانند با آرامش و آزادی مراسم خوشان را برگزار کنند و باید متاثر بشیم وقتی میبینیم قرنهاست این عزیزان بنابر قوانین رایج مملکتی, شهروندان درجه دو و یا کمتر بوده اند و هستند. حال شاید عده ایی جیغ بنفش بکشند و سینه بدرند که در رژیم قبلی حق و حقوق اینان پایمال نمیشد, مدرسه کوشش مریمی داشتند و باشگاه آراراتی و چند تا کلیسا و . . . که البته باید بگویم آری مقایسه حال و آنزمان بمانند مقایسه بهشت و جهنم میباشد اما با وصف این در همان حکومت سابق هم حق و حقوق اینها آنگونه که در جوامع مدنی و مدرن باب میباشد ادا نمیشد من که بیاد ندارم نخست وزیری و وزیری و ارتشبدی و . . . غیر مسلمان داشته بودیم . در ادامه باید بگویم اینبار برای باید برای خودمان متاسف باشیم که بی رحم تر از حکومتها و قوانینشان رفتار و برخورد ما با این هموطنان بوده و هست چه با سکوتمان در مقابل حق کشی ها چه بی اعتنایی مان به مراسم ها و فرهنگشان و از همه بدتر همراه شدن با مردان خدا و مفتی هایمان و پذیرش کورکورانه فتواهای غیر بشریشان آنها را نجسش میخوانیم و ظرفشان را جدا میگذاریم و . . .

یک گل بهار نیست . . .

 یک گل بهار نیست

 صد گل بهار نیست

حتی هزار باغ پر از گل بهار نیست

وقتی

پرنده‌ها همه خونین‌بال

وقتی ترانه‌ها همه اشک‌آلود

وقتی ستاره‌ها همه خاموشند

وقتی که دست‌ها با قلب خون‌چکان

در چارسوی گیتی

هر جا به استغاثه بلند است

آیا کسی طلوع شقایق را

در دشت شب‌گرفته تواند دید‌؟

وقتی بنفشه‌های بهاری

در چارسوی گیتی

بوی غبار وحشت و باروت می‌دهند

آیا کسی صفای بهاران را

هرگز گلی به کام تواند چید‌؟

وقتی که لوله‌های بلند توپ

در چارسوی گیتی

در استتار شاخه و برگ درخت‌هاست

این قمری غریب

روی کدام شاخه بخواند‌؟

وقتی که دشت‌ها

دریای پرتلاطم خون است

دیگر نسیم زورق زرین صبح را

روی کدام برکه براند‌؟

کنون که آدمی

از بام هفت گنبد گردون گذشته است

گردونه زمین را

از اوج بنگریم

از اوج بنگریم

ذرات دل به دشمنی و کینه داده را

وزجان و دل به جان و دل هم فتاده را

از اوج بنگریم و ببینیم

در این فضای لایتناهی

از ذره کمترانیم

غرق هزار گونه تباهی

از اوج بنگریم و ببینیم

آخر چرا به سینه انسان دیگری

شمشیر می‌زنیم‌؟

ما ذره‌های پوچ

در گیر و دار هیچ

در روی کوره‌راه سیاهی که انتهاش

گودال نیستی است

آخر چگونه تشنه به خون برادرانیم‌؟

از اوج بنگریم

انبوه کشتگان را

خیل گرسنگان را

انباشته به کشتی بی لنگر زمین

سوی کدام ساحل تا کهکشان دور

سوغات می‌بریم‌؟

ایا رهایی بشریت را

در چارسوی گیتی

در کائنات یک دل امیدوار نیست‌؟

آیا درخت خشک محبت را

یک برگ در سبز در همه شاخسار نیست‌؟

دستی برآوریم

باشد کزین گذرگه اندوه بگذریم

روزی که آدمی

خورشید دوستی را

در قلب خویش یافت

راه رهایی از دل این شام تار هست

و آن‌جا که مهربانی لبخند می‌زند

در یک جوانه نیز شکوفه بهار هست 

 

فریدون مشیری

 

آخه بهاره . . .

کسی که در مقابل ظلم سکوت میکنه از ظالمان  است و کسی که آنرا توجیه میکنه جانی و تبه کار . . .  

  بهار برای من با شادی و دعاهای مادر بزرگ با دیدن اولین جوانه های گلدانهایش که توانسته بودند از سرمای زمستانی دیگر جان سالم بدر ببرند شروع میشد و بعد هم ردش را در دفتر انشای هر ساله من که بهار را تعریف کنید بجا میگذاشت * و میرفت سراغ باغچه کوچک حیات خانه که سبزش کند و بعدش هم ازدر خانه میزد بیرون وارد کوچه میشد تا خودش را به درختان امیریه برسونه . بهار مهربان درطول راهش تک درختان توت وسط کوچه سعادت و جلوی سقا خونه را که خوراک کرم ابریشم هایمان بودو تمامی درختچه تنهایی را که در گوشه کوچه پسکوچه ها افتاده بودند و هنوز در خواب زمستانی بسر میبردند را از یاد نمیبرد بیدارشان میکردو دستی هم به سر و صورت آنها میکشید .

درختان امیریه همگی از اولیش که نبش راه آهن با پلاک 1 ** خود نمایی میکرد تا آخرینش که ته پهلوی و کنار تجریش بود با پلاکی که شماره چندین رقمی . . . . را بر سینه خود داشت ماه ها منتظرش بودند که با آمدنش جملگی چادر سبز خودرا پهن میکردند و ساکنان مهاجر خودرا به آشیانشان برای زندگی دوباره و جشن و پایکوبی و نغمه خانی روی ساقه های نورسته تر و شاداب خود دعوت میکردند . این سبزهای استوار با آن مرغان خوش الحان دست بدست هم داده روز و روزگاری خوش را به ما اهالی محل ارزانی میداشتند و کسبه با معرفت دو طرف خیابان برای قدر دانی سطل آبی از جوی کنارشان اگر چه آلوده درهر سمت خیابان پایشان میریختند و آنها هم با سپاسی بیکران با دل و جان مینوشیدند . آری درختان امیریه این اسطوره های زنده گواهان روزگاران خوش و ناخوش که هرکدام به اندازه هزاران کتاب حکایات گفته و ناگفته در دل و برگ و پیکرشان دارند با بزرگواری تنه خود را در اختیار بچه های محل میگذاشتند تا در نبود فیس بوک و دار و دسته اش اگر چه به قیمت زخمی شدنشان سنگ صبور آنان باشد که یادگاری هایشان را بر آن درج کنند و واژه های دوستانه خودرا بنویسند و از عشق های عیان و نهان و به زبان رانده نشده خود را با قلبی شکافته شده با پیکانی . . . رویش حک کنند و شاید سبز شدن هر ساله شان هم نه برای زنده بودن خودشان که برای زنده نگاه داشتن همان عشق ها و احساسات پاک و بی آلایش بود و رشد و نمو و قد کشیدنشان هم برای باز شدن جا برای بقیه که آنها هم حرف هایشان را ثبت کنند , اینها و ده ها و صدها . . . عامل دیگر انگیزه هایی بودند که آدمی را وادار میکردند از بهاربگه وبرای بهار بنویسه ولی امروز اگر چه بهار هنوز سبزه و درختان امیریه هم بنا به عادت چادرسبزشان را هم پهن میکنند ولی متاسفانه به همان اندازه دلیل وبهانه تلخ وجود دارند از نبرد تبر با پیکرهای سبزافرا و سرو . . . گرفته تا ستیز داس با شقایق و آلاله ها و سوختن جنگلها . . . که مانع میگردند از بهار گفت و برای بهار نوشت. 
*آخ که چقدر دلم برای انشا های کلیشه ایی همکلاسی ها که برخی از کتابهای انشا و برخی از نثر والدینشان عاریت میگرفتند تنگ شده است. 
 
** تقریبادر اواخر دهه چهل حکومت سابق درختان را در شهر در خانه و برون سر شماری نمودند و برای قطع کردن بی دلیلشان جریمه تعیین کردند و در همین راستا درختان امیریه و در امتدادش پهلوی هر کدام پلاکی با نمره ایی نصیبشان شد.

بهاری دیگر بی تو . . .

کوچه وقتی که نباشی، رگ خشکیده شهره 
ماه، تو گوش خونه گفته، دیگه با پنجره قهره 
سقف دلبستگی بی تو، واسه من سایه نداره 
دلم از روزی که رفتی، دیگه همسایه نداره 
تو پی کدوم ستاره پشت ابرا خونه کردی 
. . . . بشنویید  
 
 دومین بهار رسید و امروز عمر عیدش هم , همچو عمر کوتاه تو بسر رسید, اما باور کن اگرچه این جدایی حالا برای خودش عمری شده اما من هنوز رفتنت را باور ندارم و مانند تمام این سالهای هجرتم از دور با خاطراتت زندگی میکنم مثل دیروز که سوار قطار بودم تمام راه بتو فکر میکردم و آخرین سفر قطاری که در آنجا از بخت یاری با تو داشتم. سفری فراموش نشدنی که آخرین باری که برای دیدنمان آمده بودی و دفتر خاطرات مشترکمان را ورق میزدیم وقتی به آن رسیدیم با هم آه کشیدیم و بازی روزگار را ,جدایی ها را ,لعن کردیم و بعد با مرورش به شادی و احساسمان از آن قطار سواری که شباهتی به قطار سواری بچگیمان دراتوبان کودک امیریه داشت مانند لحظه لحظه های سفرمان خندیدیم و به هم قول دادیم که روزی و روزگاری راهم به وطن کج شد برای زنده کردن خاطره آن سفر مجددا دوتایی ان را طی کنیم و من بعد از بازگشتت سالها به آن دم و سفری که باهم خواهیم داشت لحظه شماری میکردم که خبر رسید طاقت نیاوردی و زدی زیر قولت و تنهایی قطاری را سوار شدی و رفتی که تورا هرگز باز نخواهد گرداند .

نوروز نامه ایی دیگر . . .

عید نوروز از همان بدو ورود به اینجا که حال در آستانه پشت سر گذاشتن سومین دهه اش میباشم همواره از چند ماه مانده رسیدنش را روز شماری میکردم چرا که بیشتر از هر زمانی و هر بهانه ایی فرصتی بود که بجز خاطرات شیرینی که در گذشته از آن داشتم برایم زنده میکرد بلکه به یادم می آورد که کیستم و به کجا تعلق دارم و ریشه ام را در کجا جا گذاشته ام. در آن سالهای اولیه که هنوز از امکانات امروزی خبری نبود و تلفن هم براحتی و هم به ارزانی حال نبود دوستان و یاران را تقسیم کرده بودم, برای برخی نامه و برای عده دیگری کارت تبریکی و نزدیکترین ها را هم با تلفن برای عید دیدنی بسراغشان میرفتم و عده ایی هم به همین روش من به دیدارم میشتافتند و از غم غربتم میکاستند. همین امر باعث شده بود که روزی چندین بار بسراغ صندوق پستی خانه بروم و یا گوش بزنگ صدای تلفن بمانم . خلاصه آن حال و هوا هم برای خودش دنیایی بود عالمی داشتند که بخاطراتم پیوستند .اما جدای از اینها فراهم کردن فضای خانه که بوی عید بدهد هم از مشغولیات دیگرم بود که گاهی تنها سمبلی که دیده میشد سبزه ایی بود که سبز میکردم و این خواسته مادر بزرگ بود که اعتقاد شدیدی به آن داشت و انصافا تا زمان ازدواج هرگز سال نو را بی سبزه نگذاشتم البته چند عیدی هم با جر زدن و جانشین سازی سین هایی ,هفت سینی هم چیدم که بعدها با ورود همسر به زندگی هفت سین بصورت کلاسیکش به من بازگشت و خانه بیشتر از پیش بوی عید را داد و میده, اما افسوس که بازار نامه و کارت پستال کساد شد و ایمیل ها کوتاه که تنها برای انجام وظیفه و خالی نبودن عریضه رد و بدل میشوند جایگزینشان شدند و از طعم و مزه عید هایم کاستند وبدنبال آن هم همین سرعت انتقال اخبار که متاسفانه همگی یا بیشترشان هم خبرهای ناگواری میباشند تتمه آنرا هم که مانده بود گرفتند مانند همین دو عیدی که پشت سر گذاشتیم, بویژه عید امسال که از مصیبت ژاپن گرفته تا به خاک و خون کشیده شدن مردم بیگناه کشورها که برخا آنقدر غم انگیزند که آدمی درد خودش را از یاد میبرد . این نوشته و عکس بالا در جواب دوستانیکه از من پرسیده بودند که آیا به مراسم سنتی و فرهنگی ابا اجدادی خود پایبند هستم و آنها را برگزار میکنم یانه میباشد . باری تصویر بالا سفره امسال ما میباشد که نکته جالب آن وجود ماهی ها میباشد که برای دقایقی از دریایی که برایشان ساختیم جدایشان کرده و داخل تنگشان نمودییم وپای سفره آوردیم و نکته جالبترش داستان آنهاست که بترتیب قد بزرگتره سومین عیدش و متوسطه دومین و بالاخره کوچکه هم اولین عیدش بود که بگونه ایی حالا این سه از اهل بیت محسوب میشوند . خب حرف اهالی خانه شد و برای اینکه فرقی نگذاشته باشم باید بگویم که اگر ماهی ها زیبایی را به خانه و سفره هفت سین ما اهدا میکنند دو موجود دوست داشتنی دیگری هم هستند (قناری هایمان ) که یکی از آنها از چند هفته مانده به بهارو عید مژده آمدنش را با آواز هوش ربای روح انگیزش میدهد که متاسفانه پارسال این ماموریت را بوبوش و دخترک که در طول سال هر دوی آنها یکی بعد از دیگری بسوی ابدیت پرواز کردند, بعهده داشتند که امسال جایشان بسیارخالی بود اگر چه جانشینان دوست داشتنی آنها انگوری آوازه خوان و دوست زیبایش کاکلی در نغمه سرایی و آوردن بهار برایمان سنگ تمام گذاشتند.
برای دیدن تصاویر در اندازه اصلی روی آنها کلیک کنید

گلهای امید . . .

بوی گل نرگس؟ نه، که بوی خوش عید است 

 شو پنجره بگشا که نسیم است و نوید است 

 رو خار غم از دل بکن ای دوست که نوروز, 

 هنگام درخشیدن گلهای امید است

زیباترین چشمهای دنیا . . .

اخبار تلویزیون سراسری یا ملی آلمان که تنها یا بیشتر به خبرهای سیاسی روز آلمان و دنیا میپردازد به ندرت اتفاق میفتد خبری جانبی و غیر سیاسی را مطرح کند . در هفته ایی که گذشت برنامه خبر متاسفانه دو خبر ناگوار را به اطلاع عموم رساند اولی مربوط به کنوت Knutخرس سفید باغ وحش برلین بود و دومین خبر در گذشت الیزابت تیلور هنر پیشه معروف هالیوود بود . 1. زیباترین چشمان جهان برای همیشه بسته شد این عین واژه هایی بود که گوینده با تصویری از لیز تیلور , خبر مرگ او را به بینندگان داد. روزنامه ها وتمامی رسانه ها ی امروز آلمان هر کدام با تیترهایی از قبیل آخرین الهه هالیوود هم رفت , آخرین بازمانده بزرگان هالیوود بار سفر بست , ماتم در هالیوود برای الهه ایی با چشمان بنفش و . . . چه این چند عنوان و یا تمامی عناوین و تیترهایی را که رسانه تصاویر این بزرگ سینما را تزیین نمودند ,انصافا فراخور وی بود . الیزابت تیلور اگر چه دو دهه ایی که بعنوان زیباترین زن دنیا محسوب میشد و فیلمهایش مملو از طرفدارانش بود که همزمان با سینماهای جهان در کشور ما هم به روی اکران میرفت, مربوط میشود به سالها قبل از تولد من و همین امر هم باعث شده بود که او هنرپیشه محبوب من نباشد اما بالاخره در اکرانهای مجدد در ایران و یا در تلویزیون المان بارها فیلمهایی از او و حتی سریالی که همبازیش سگی بنام لسی Lassie بود را دیده ام و بالاخره دریافت دو جایزه اسکار را حق وی میدانم . اما آنچه که مرا فریفته این زن بزرگوار نمود یکی فعالیت او در حتی در دوران بیماریش برای بیماری ایدز و از همه بیشتر زمانی که مایکل جکسون که در شرایط بدش بخاطر پرونده سازی ها حالت آدمی زمین خورده را پیدا کرده بود که هر کسی لگدی میزد و میگذشت حتی خانواده اش برای منافع مالیشان نقل مجلس رسانه ها شده بودند و گاها ضد او نیز حرفی زده و افشاگری میکردند , الیزابت تیلور مانند خواهری و یا مادری مهربان اورا به آغوش کشید و سپر بلایش و تنها تکیه گاه و حامیش شد که تا مرگ مایکل همچنان دوست و یاورش بود . او با این حمایتش از مایکل و یا پرداختنش به بیمارهای ایدزی و غیره نشان داد که جوانمردی و یاری به همنوع را اگر در فیلم هایش خوب میتوانست بازی کند , این نقشش را در زندگی روزمره اش خیلی بهتر از روی پرده سینما اجرا میکرد . برای اطلاع دوستان جوان , هم سن و سالهای من بیاد میاورند در دوران خوش گذشته در اوایل دهه پنجاه زمانی که هنوز لیز جزو ستارگان سینما بحساب میامد مانند ده ها و صد ها هنرمند مشهور مانند شارل آزناوور, نانا مسکوری, دمیس روسس, مارکاریان , آنتونیونی , کارایان ,آدامو, آلبانو و رومینا پاور ومیرل ماتیو . . . . سفری به ایران و چندین شهر از میهنمان داشت و تمام روزنامه ها و مجلات آنزمان پر بود از تصاویر و مصاحبه های وی که یاد او و ان دوران خوش یاد باد. 2. در شب عید ما , در برنامه ویژه خبری که مربوط میشد به مصیبت ژاپن وکه همراه بود با گزارشها و مصاحبه هایی با اهل فن, گوینده برنامه در قسمتی از آن اعلام کرد خبری را که میدهد اگرچه مربوط به این فاجعه نیست اما یکجورایی مربوط میشود و ادامه داد که کنوت خرس معروف باغ وحش برلین که سمبل واقعی برلین که سمبلش خرس میباشد بود, حال که چهار ساله شده بود درگذشت او ادامه داد از این رو به ژاپن مربوط میشود که از بیش از یک میلیون نفری که برای دیدن کنوت به باغ وحش یاد شده آمده بودند تعدادی هم از مردم ژاپن بودند .اما آنچه که مرا وادار کرد اشاره ایی به این دو خبر داشته باشم حقی هست که این دو موجود بر گردن آدمیان داشتند آنها هم موجب شادمانی بودند و هم هر کدام وجودشان و محبوبیتشان باعث میشد سفره هایی نان داشته باشند خواه فروشنده بلیط بازار سیاه فیلم لیز تیلور یا فروشنده کارت پستالهای کنوت دوست داشتنی بعبارتی آنها نفع داشتند که زیانی نداشتند و بی انصافی بود که بسادگی میگذشتم . 

 پینوشت :خبر خوش 

                                                                        Wir sind die neuen Knuts این دوبرادر زیبا که بتازگی در باغ وحش شهر نورنبرگ بدنیا آمده اند به مردم دلداری میدهند نا راحت نباشید, حالا ما کنوت شما هستیم. در نوشته های بعدی در باره این دو موجود دوست داشتنی حتما خواهم نوشت .

بهار بهار . . .

بهار بهار  

 

بهار بهار
صدا همون صدا بود
 صدای شاخه ها و ریشه ها بود
 بهار بهار
 چه اسم آشنایی ؟
صدات میاد ... اما خودت کجایی
 وابکنیم پنجره ها رو یا نه ؟
 تازه کنیم خاطره ها رو یا نه ؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
 بهار اومد با یه بغل جوونه
 عید آورد از تو کوچه تو خونه
 حیاط ما یه غربیل
 باغچه ما یه گلدون
 خونه ما همیشه
 منتظر یه مهمون
 بهار اومد لباس نو تنم کرد
 تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود
 خواب و خیال همه بچه ها بود
 آخ ... که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
 بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجره ها رو دوست داشت
بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد
 یه حرف یه حرف ‚ حرفای من کتاب شد
حیف که همش سوال بی جواب شد
دروغ نگم ‚ هنوز دلم جوون بود
که صبح تا شب دنبال آب و نون بود 

 

( محمد علی بهمنی) 

 

 * * * 

 گلها جواب زمین اند به سلام آفتاب، نه زمستانی باش که بلرزانی، نه تابستانی باش که بسوزانی . بهاری باش تا برویانی.

بهارتان سبز , هر روزتان نوروز و نوروزتان پیروز باد. 

 

 

کت شلوار عید . . .

قبل ازبیان حکایتم باید اینرا بگویم همانطور که در چند نوشته قبلی نوشتم اسفند فصل پنجم من است یعنی فصل دلتنگیهایم که سهم عمده آنهم مربوط میشود به یار و دیار , روزهای خوش گذشته و بیشترش هم از آن عزیز ترین موجود تمام زندگیم از آغاز تا انتها یعنی مادر بزرگ یگانه ام که در طول این ربع قرن هجرتم در آغاز دوری از او و بعدش هم سفر همیشگیش موجب شدند تا هر ساله در چنین ایامی احساس کنم عیدم چیزی مهمی را کم دارد .همین چند وقته که مصیبت مردم خوب ژاپن را دنبال میکنم میبنم تشابهی بین گذشته من و این مردمان بلا زده میباشد با این تفاوت که من خوشبختر بودم. اگر جدایی والدین در دوسالگی زلزله ایی بود و ورود نامادری و حکایتهایش اگر چه عمر آن دوران کوتاه پس لرزه اش بود جوانمرگ شدن پدر, خود سونامی در زندگی من و برادربود که کشتی های حیاتمان را دچار دریای متلاطم کرد که هر آن انتظار فاجعه ایی میرفت. در اوج واماندگیها و ناتوانیها در برابر امواج ویران کننده مادر بزرگ همچون فرشته ایی آسمانی ظاهر شد و سکان کشتی مرا بدست گرفت و خود ساحلی شد تا پهلو گیرد تا دریا از تلاطم بیفتد به راه خود ادامه دهد حال که به برکت همت و بزرگواری آن پیرزن با حرکات موزون آب دردریای آرام در حال حرکت هست, افسوس آن ملکه ملایکه ها نیست.  

 مادر بزرگ یکی از خصوصیات اخلاقیش عجله اش بود که دست همه هفت ماهه ها را از پشت بشته بود. بعنوان مثال کرایه خانه را که باید اول ماه میپرداخت, یکهفته مانده میداد که برخا صدای صاحبخانه در میامد. دروغ چرا در بچگی این شتابزدگی اورا دوست داشتم که اگر قرار بود سفری برویم فرقی نمیکرد با قطار که راه آهن نزدیکمان بود یا با اتوبوس که آنزمانها هنوز ترمینالها نبودند و بیشتر شرکتهای مسافر بری در ناصر خسرو وتوپخانه و دور و برش بودند و آنجا هم بغل گوش خودمان بود, با وصف اینها حدافل دو ساعت مانده آنجا بودیم که فرصتی بود که دورو بر آنجا جولانی بدهم .خلاصه همین عجله را در تدارک عید و کارهایش داشتیم , بطوری که مردم شروع به خانه تکانی و غیره بودند ما که کارهایمان تمام شده بود هیچ , تقریباآماده پذیرایی از میهمانانمان بودیم . همیشه قبل از اینکه مادر بزرگ خانه تکانیش را شروع کند اولین کار که آنهم بین اواسط بهمن و شروع اسفند اتفاق میفتاد خرید کفش و لباس عید من بود. کفش مشکلی نبود که محله مرکز و عرضه کننده کفش به نقاط دیگر شهر و کشور بود و کفاشی تبریزی و درگاهی پاتوق هر ساله من و مادربزرگ بود. خرید کت شلوار ما را وادار میکرد به سبزه میدان و بازار آنجا برویم که چند سال اول زندگی با مادر بزرگ, بعلت طفولیت و شادی لباس نو براحتی انجام میشد اما وقتی بزرگتر شدم دیگر لباسهای بازار باب میلم نبود که صد ها دست همه شبیه بهم کنار هم ردیف شده بودند از این رو بنده خدا مادر بزرگ برای خشنودی من از باب همایون و ناصر خسرو شروع به خرید لباسهای عید من کرد. لباسهای آنجا همان هایی بودند که در بازار بود تنها دکور و کمی تعدادشان و کمی زرق و برق مغاذه آدمی را به اشتباه میانداخت که فگر کند فرق میکنند . با بزرگ شدن من دیگر لباسهای آنجا هم مرا راضی نمیکرد البته به مادر بزرگ مستقیما نمیگفتم که دوست دارم منهم مثل بغضی بچه ها لباس عیدم راخیاط بدوزد به پرو اول و دوم بروم . . . اما او با هوش تر از آن بود که من فکرش را میکردم . کلاس پنجم ششم بودم که وقتی از مدرسه برگشتم دیدم مادرم با خواهرانم خانه ما هستند و مادر بزرگ کفت لباسهایت را در نیار میریم بیرون به عشق مادر که همراهمان بود نپرسیدم کجا میرویم که وقتی سوار تاکسی شدم شنیدم مادر به راننده گفت مخبر الدوله خلاصه آنجا که پیاده شدیم و وارد مغاذه گازرونی شدیم تازه فهمیدم برای خرید پارچه فاستونی برای لباس عید من آنجا آمده اییم. بر عکس هر سال که موقع خرید کت و شلوار سر مدل و رنگش با مادر بزرگ اختلاف سلیقه داشتیم آنجا تنها برای من پارچه مهم بود که به خیاطی خواهم رفت . همیشه موقع خرید مادر بزرگ مشکی را میگفت بد یمن است سورمه ایی هم گرد و خاک میگیرد, از قهوه ایی هم بیزار بود از کت سورمه ایی با دکمه های فلزی و طلایی و شلوار فلانل طوسی هم خوشش نمیامد که اونیفورمش مینامید و مناسب عید نمیدانست . مادر بزرگ طبق عادت که موقع خرید کت شلوار شلوار اضافی هم میخرید که عمر شلوار کوتاه است و لباس از دست میفتد آنجا هم پارچه انتخابیمان که آبی سیر رنگی بود, از فروشنده خواست به اندازه دو شلوار و یک کت بدهد و آستر سورمه ایی رنگی هم خرید. به خانه که بر گشتیم هر دو شاد بودیم اما مشکل یافتن خیاط بود اگرچه در محل چند دوزنده بودند ولی ما نه آشنایی و نه تجربه ایی داشتیم . در خیابان اسفندیاری بالاتر از مغاذه بابای محسن ترشی که خیاطی بود که هم مداح بود و بالای منبر میرفت و هم خیاطی میکرد که نمیدانم کدام شیر پاک خورده ایی آنرا توصیه کرد که مادر بزرگ هم خوشحال که این مرد خدا و مداح اهل بیت حتما دست سبکی خواهد داشت که فردای آنروز پیش مداح رفتیم درست اولین روزهای اسفند بود شیخ اندازه های مرا گرفت و برای اولین پرو چند روز دیگر وقت داد حال چه حالی داشتم و روزها را که بکندی میگذشتند چگونه میشمردم جای خود , تا اینکه روز موعود رسید وقتی مراجعه کردیم بیماری شاگردش را بهانه کرد و گفت پس فردا بیایید . بعد از پرو اولیه چند روز دیگر را برای پرو نهایی تایین کرد که آنهم با تاخیر صورت گرفت و وعده داد فلان روز برای گرفتن لباس بروییم که اینبار چندین بار به فردا و یا پس فردا ما را راهی خانه کرد . برای مادر بزرگ بیچاره این تاخیر ها با داستان عجله اوامر غیر مترقبه ایی بود بطوری که از ترس اینکه خدایی ناکرده روز عید من لباس نداشته باشم فشار خونش بالا رفته و مریض شد. بالاخره درست دو روز مانده به عید بعد از نماز مغرب لباس را تحویلمان داد اگر چه خیال مادر بزرگ راحت شد و خنده به لبهایش برگشت اما من زیاد خوشحال نبودم که این آرزوی خیاطی رفتن من پیر زن را آزار داد . سال بعدش مادر بزرگ با بزرگواری باز تصمیم داشت پارچه بخرد هر چه اصرار کرد نخواستم و او مجبور شد تا مرا با یکی از پسران بزرگ فامیل راهی نادری کند و در مقابل گذشتن من خواست تلافی کرده باشد, اجازه داد بجز مشکی هر مدل و رنگی که دوست دارم بخرم .