دگرگونی

پس از مدتها به اینجا سر زدم و به این فکر میکنم از روزی که این صفحه را باز کردم تا به امروز چه اندازه زندگیم دگرگون شده.

مهمتر از همه خودم چقدر عوض شده ام.

عزیزانی را ازدست دادم که جای خالی آنها با هیچ کس دیگر پر نمی شود.

دوستانی که در زندگی من همیشگی نبودند رفتند و جایشان را دوستان بهتری گرفتند.

ماجراها از سر گذراندم و پخته تر شدم.

مانند گذشته قدر زندگی را می دانم و از هر ثانیه آن لذت می برم.

سپاسگزار عزیزانی هستم که این روزها تنهایم نمی گذارند و مهرشان تمامی ندارد .

که این زمان و در این سن بیش از هر زمان دیگر به بودن آدمهای مهربان و مثبت نیاز دارم.

حسرت

نزدیک نه ماه است از خانه بیرون نمیروم، مگر برای کارهای ضروری.

احساس میکنم نیاز به نور آفتاب دارم،به اتاق خواب میروم و پنجره ها را باز میکنم تا نور مستقیم وارد اتاق شود. روی تخت جایی که آفتاب کم رمق پاییزی میتابد دراز میکشم.چشم می دوزم به آسمان و ابرهای پراکنده و فکر میکنم.فکر میکنم به این روزها و یکسال پیش.

دلم برای کوچه و خیابان، به قدم زدن زیر آفتاب یا حتی گاهی نم نم باران تنگ شده.

دلم برای دور همی های خانوادگی که یک اتفاق خنده دار را صد بار تعریف میکنیم و باز هم صدای خنده هایمان در خانه می پیچد تنگ شده.

دلم برای دوستانم و جمع شدن هایمان توی کافه تنگ شده.

دلم برای آدمهای کوچه و خیابان ، وقتی روی نیمکتی می نشینم ،تماشایشان میکنم و برای هر کدام داستانی می بافم تنگ شده.

دلم برای رستوران رفتن، حتی فلافلی خیابان امیریه تنگ شده.

و از همه مهم تر دلم برای در آغوش کشیدن نوه ام تنگ شده که دارد قد می کشد و من نمی بینم ، وقتی هفته پیش بعد از ده ماه به دیدنم آمد ، دیدم آنقدری نمانده که هم اندازه من شود. به او می گویم آدم که سنش بالا می رود کم کم قامتش کوتاه تر می شود. من کوتاه میشوم و قد تو بلند تر ،به زودی هم قد هم میشویم.

این روزها منم و حسرت روزهایی که بیهوده می گذرند.

آرامش

بعد از مدتها دلشوره و نگرانی،بلا تکلیفی و انتظار سرانجام به آرامش رسیدم.

از خانه ای سرشار از خاطره و دلبستگی خداحافظی کردم و ساکن جایی دیگر شدم.آپارتمانی نوساز و زیبا در محله ای آرام و با صفا.اینجا از سروصدای ماشین ها و دست فروش خبری نیست.اینجا بچه ها توی کوچه بازی نمی کنن هرچند خودمانیم،دلم برای سروصدای بچه های کوچه تنگ شده.که گاهی زنگ خانه را بزنند و توپشان را که توی حیاط افتاده طلب کنند.با جند نفر از ساکنین ساختمان آشنا شدم که همگی آدمهای مهربان و خوبی هستند.

همه چیز خوب و عالی است.رسم زمانه چنین  است،باید تغییر کنیم.بعضی چیزها را ازدست میدهیم و به جایش چیزهای بهتری به دست می آوریم.

 

خاطره ها رهایمان نمیکنند

 

عصرها میروم توی حیاط و باغچه کوچکمان و گلدانها را آب می دهم.انگار همین دیروز بود،مامان را می بینم که گلدانها را آب میدهد و با حوصله و عشق برگهای زرد را از گلدانها جدا می کند.

سالها پیش باغچه غیر از درخت پرتقال و چند بوته گل رز و نسترن پر از سوسنبر بود که بابا از شمال آورده بود ،کاشته بود و همیشه تمام سطح باغچه پوشیده از برگهای معطر سوسنبر بود که گاهی می نشستیم و آنها را می چیدیم،پاک میکردیم و می شستیم و توی سایه پهن میکردیم تاخشک شوند و چه عطری داشتند وقتی توی ماست می ریختیم.

رزها خشک شدند و همین طور سوسنبرها و خیلی از گلدانها.و من دیگر حوصله ندارم دوباره گلدان بخرم و تو ی باغچه سوسنبر و نعناع و ریحان بکارم.

و حالا در این روزهای آخری که در این خانه ساکنم خاطره ها هرگز رهایم نمی کنند.هر گوشه این خانه بابا را می بینم و مامان را،و همین طور خودمان را. ما بچه ها را که از پله ها بالا و پایین میرفتیم و پسرها را که به جای اینکه از پله ها پایین بیایند روی نرده ها سر می خوردند و می آمدند پایین.

و این خاطره ها همان قدر که شیرینند به همان اندازه دردناک هستند.

 

خانه خاطرات

امروز چهاردهم اسفند ماه هزار و سیصد و نود و هفت فروش خانه پدری تمام شد.خانه ای که از چهاردهم تیر ماه چهل و شش محل سکونت خانواده پر جمعیت ما شد.خانه ای که همیشه پراز مهمان بود.این خانه نه تنها برای خانواده ما بلکه خیلی از اقوام و دوستان پر از خاطره است که از شنیدن فروش آن که بزودی تبدیل به آپارتمانی جند طبقه میشود آهی از افسوس میکشند.

سالها که گذشت بچه ها یکی یکی ازدواج کردیم و از اینجا رفتیم خانه خلوت و خلوت تر شد . من سال هفتاد و سه دوباره به این خانه برگشتم و سالهای اخیر دیگر من و مامان بودیم.سال پیش مادر ما را برای همیشه ترک کرد و آخرین نفر این من هستم که باید از اینحا کوچ کنم.

هم از بین رفتن این حانه برایم غم انگیز است و هم شاید باید خوشحال باشم که به خانه ای تازه و محله ای دیگر نقل مکان میکنم.

بزودی خداجافظ امیریه.

سلام زندگی جدید و محله ای زیباتر.

همیشه زندگی زیباست.باید فقط به پیش رو نگاه کرد ،با امید و خوش بینی.

من درانتظار آینده

 

نهم آذرماه نودوشش غم انگیزترین اتفاق زندگیم افتاد.مادرم برای همیشه ما را ترک کرد و این برای من که بیست وسه سال اخیر با او زندگی میکردم دردناک و توانفرساست.خاطراتی که طی این سالها ازاودارم ودرسهایی که ازاو آموختم در بقیه سالهای زندگیم نداشتم.زود ازدواج کردم و رفتم و آنچنان که باید و شاید با او نگذراندم ولی این چند سال همه جبران شد.

با رفتن او انگار یک شغل راازدست دادم.شغل مقدس پرستاری را.گاهی روزهایم را گم میکنم و مثل یک کلاف سردرگم نمیدانم چه کنم.مثل امشب که بی خواب شده ام و قرص آرام بخشی خورده ام و به این خانه پناه آورده ام.

زندگی من دگرگون شد.باید خانه پدری را ترک کنم و زندگی جدید در خانه ای جدید با شیوه جدید را آغاز کنم.شاید یک اتفاق تازه حالم را بهتر کند .

نمیدانم کسی هنوز اینجا را میخواند یا نه اما همین نوشتن آرامم میکند.

برایم دعا کنید و انرژی مثبتتان را روانه راه آینده ام کنید.

 

حال این روزهای من

 

مادرم عادت دارد وقتی که تنهاست با خودش حرف میزند و جایی خواندم که این کار خیلی هم خوب است.امشب که از آن شبهایی است که بی خوابی به سراغم آمده یکباره هوس کردم سری به اینجا بزنم.شبی که حتی قرص خواب آور هم کارساز نیست.و با در و دیوار این خانه حرف بزنم.

حس میکنم وارد خانه متروکه ای شده ام.کلیدش را گم کرده بودم و با هزار ترفند واردش شدم.پس از سالها نمیدانم چطور شروع کنم.

همه ما آدمها همیشه نقابی به صورت داریم و بسته به شرایط نقابها را عوض میکنیم.کنار خانواده،با فامیل،با دوستان،و درفضای مجازی.وفقط با تعداد معدودی از آدمها خود واقعیمان هستیم.طبیعتاً اینجا هم همیشه خودم را سانسور کرده ام.حس کرده ام نباید هر چیزی را بازگو کرد.غمها و مشکلات مربوط به شخص من است و باید به تنهایی با آنها بجنگم.البته همین کاررا میکنم اما حس میکنم امشب دلم میخواهد با خودم و در و دیوار این خانه حرف بزنم.

سالهاست چیزی ننوشته ام و بیشتر به خاطر شرایط روحی بوده که داشته ام.

در این مدت روزهای شادی داشته ام و روزهای سخت.مثل همه آدمها .مهمترین اتفاقی که برایم رخ داد این بود که آخر فروردین نود و پنج دچار حمله قلبی شدم و تا یک قدمی مرگ رفتم و آن لحظه احساس کردم همه چیز برایم به پایان رسیده.چند مشکل بزرگ دست به دست هم دادند و نزدیک بود مرا از پا بیندازند.شاید این برایم هم بد نبود،تلنگری بود که باید به خودم بیایم و قدر روزهایی که پیش رو دارم را بدانم.

درست وقتی که فکر میکنی همه چیز روبه راه است و خیالت بابت همه چیز آسوده است غم ساکت و آرام یک گوشه ساکت نشسته و کمین کرده و ناگهان دربرابرت ظاهر می شود.و تو باید بتوانی قوی و استوار در مقابلش قد علم کنی و بجنگی.اما مگر تو چقدر توان رویارویی با هر چیز را داری.

من قبلا روزهایی چنین سخت را تجربه کرده ام و مثل همیشه باید انتظار بکشم.لحظه ها  و روزها را بشمارم تا بگذرند.و خدارا شکر بگویم به خاطر اندک دوستان بی ریایی دارم که گاهی سنگ صبورم میشوند و فقط میشنوند بدون اینکه نصیحتم کنند و قضاوتم کنند.

همین...

من و بچه های کوچه

دیروز وقتی داشتم باغچه و گلدان های حیاط را آب میدادم در کوچه باز بود و بچه ها داشتند با من حرف می زدند. شلنگ را طرفشان گرفتم و آب به سر تا پایشان پاشیدم..بعد از آن آب بازی شروع شد که بیا و ببین.شلنگ را به نوبت از من می گرفتند و آب روی هم می پاشیدند.

محشر بود آن لحظه ها.بچه ها خیس آب بودند و قهقهه ما کوچه را پر کرده بود.

زندگی یعنی همین خوشی های گذرا.

 

برای تو، پسرم

این روزها فکر می کنم به چه دلیل دلم می خواست بچه داشته باشم؟

نه به خاطر حرف مردم بود،نه برای دوران پیری عصائی می خواستم،نه به اینکه از خودم یادگاری به جا بگذارم و به قول قدیمی ها نسلم ادامه پیدا کند و نه هیچ چیز دیگر.

به سی سالگی نزدیک می شدم و در من حسی بود ناشناخته،میلی شدید برای داشتن کسی که تمام عشق و محبت تلمبار شده در قلبم را تخلیه کنم.اشتیاقی بی حد برای مادر شدن.

و چه حس زیبائی بود وقتی فهمیدم موجودی زنده از پوست و خونم در من رشد می کند.و از آن پس زندگیم پر شد از این لحظات زیبا. وقتی اولین بار صدای قلبت را شنیدم،آن لحظه که یک پسرک سفید و گریان را روی شکمم گذاشتند،وقتی اولین بار به من خندیدی،مرا به نام صدا کردی،پنج ماه و نیمه بودی و من یکباره چشمم به دندانی افتاد که تازه نیش زده بود و من از شادی فریاد زدم، اولین قدمها را برداشتی،به مدرسه رفتی،قهمیدم عاشق شدی و قلب من همراه تو لرزید،درعروسیت از ته دل خندیدم و رقصیدم،در مقابل سحتی های زندگی خم شدی اما نشکستی،دوباره قد راست کردی و جنگیدی،همیشه از هرچه که داشتی راضی و خوشنود بودی. روز مادر به من زنگ می زنی و می گوئی ننه روزت مبارک و من همان پسرک شیطانی را می بینم که هروقت میخواست سربه سرم بگذارد ننه صدایم می کرد و می خندید.

و این روزها دخترک زیبا و با نمکت مرا مامان بزرگ صدا میکند،روز تولدم برایم تولدت مبارک می خواند و اجازه می دهد درآغوشش بگیرم و ببوسمش.به او نگاه می کنم و در وجودش تکه ای از تو را می بینم.

تلاش کردم تو را با عشق بزرگ کنم.شاید با تو کمی سخت گیر بودم ولی این را لازمه تربیتت می دانستم.

مرا برای همه کاستی ها و کوتاهی ها ببخش.

تولدت مبارک پسرم.برایت بهترین ها را آرزو میکنم.

امیریه زیبا

 

امروز وقتی برای خرید رفته بودم وقت برگشتن باران گرفت،ازآن رگبارهای بهاری.و فضا پر شده بود از دانه های چنارهای کهنسال خیابان ولیعصر. همه زیر طاقی ها پناه گرفته بودند اما من خودم را سپرده بودم به باران و محو این همه زیبائی محله بودم.

وقتی به خانه رسیدم چند دقیقه بعد آفتاب روح پرور بود و لباس های من خیس از باران.

پ.ن:باید اینجا بیشتر بنویسم.از حس های خوبم. و روزهائی که می گذرند.