مادرم عادت دارد وقتی که تنهاست با خودش حرف میزند و جایی خواندم که این کار خیلی هم خوب است.امشب که از آن شبهایی است که بی خوابی به سراغم آمده یکباره هوس کردم سری به اینجا بزنم.شبی که حتی قرص خواب آور هم کارساز نیست.و با در و دیوار این خانه حرف بزنم.
حس میکنم وارد خانه متروکه ای شده ام.کلیدش را گم کرده بودم و با هزار ترفند واردش شدم.پس از سالها نمیدانم چطور شروع کنم.
همه ما آدمها همیشه نقابی به صورت داریم و بسته به شرایط نقابها را عوض میکنیم.کنار خانواده،با فامیل،با دوستان،و درفضای مجازی.وفقط با تعداد معدودی از آدمها خود واقعیمان هستیم.طبیعتاً اینجا هم همیشه خودم را سانسور کرده ام.حس کرده ام نباید هر چیزی را بازگو کرد.غمها و مشکلات مربوط به شخص من است و باید به تنهایی با آنها بجنگم.البته همین کاررا میکنم اما حس میکنم امشب دلم میخواهد با خودم و در و دیوار این خانه حرف بزنم.
سالهاست چیزی ننوشته ام و بیشتر به خاطر شرایط روحی بوده که داشته ام.
در این مدت روزهای شادی داشته ام و روزهای سخت.مثل همه آدمها .مهمترین اتفاقی که برایم رخ داد این بود که آخر فروردین نود و پنج دچار حمله قلبی شدم و تا یک قدمی مرگ رفتم و آن لحظه احساس کردم همه چیز برایم به پایان رسیده.چند مشکل بزرگ دست به دست هم دادند و نزدیک بود مرا از پا بیندازند.شاید این برایم هم بد نبود،تلنگری بود که باید به خودم بیایم و قدر روزهایی که پیش رو دارم را بدانم.
درست وقتی که فکر میکنی همه چیز روبه راه است و خیالت بابت همه چیز آسوده است غم ساکت و آرام یک گوشه ساکت نشسته و کمین کرده و ناگهان دربرابرت ظاهر می شود.و تو باید بتوانی قوی و استوار در مقابلش قد علم کنی و بجنگی.اما مگر تو چقدر توان رویارویی با هر چیز را داری.
من قبلا روزهایی چنین سخت را تجربه کرده ام و مثل همیشه باید انتظار بکشم.لحظه ها و روزها را بشمارم تا بگذرند.و خدارا شکر بگویم به خاطر اندک دوستان بی ریایی دارم که گاهی سنگ صبورم میشوند و فقط میشنوند بدون اینکه نصیحتم کنند و قضاوتم کنند.
همین...
+ نوشته شده در دوشنبه دهم مهر ۱۳۹۶ ساعت 3:12 توسط ناهید یوسفی
|