به دلقک ها نگاه کن!

شمیم!.. به دلقک ها نگاه کن که از راه رسیدن... از راه رسیدن!..

سال89 تو درگیر دلقک ها بودی... چقدر تلاش؟!.. سخت و خستگی ناپذیر..

شاهد درگیری های تو بودم و با تحسین تماشا میکردم ،
خوندن ناباکف خودش یه چالش هست چه برسه به ترجمه؟! 

و تو درگیر بودی ، خسته میشدی و گاه درهم و برهم!!!.. من فقط یه شاهد بودم و گاه کمی دلداری که شمیم ، این کار بزرگی یه.... تو می تونی و................. من منتظرم.

مهر 89 وقتی نقطه آخر تایپ کتاب رو گذاشتی ، تماس گرفتی که بیا بریم پیاده روی پاییزی.... رفتیم!
چقدر خندیدیم!..
اون روزها در انتظار پرندگان در پاییز بودی و .................. خودت چه بی خبر رفتی.

اردیبهشت94 - امروز دلقک ها از راه رسیدن و در بیست و هشتمین نمایشگاه کتاب تهران حضور دارن...
شمیم بیا بخندیم و بیا برای استقبال از دلقک ها جشن بگیریم!..

           

به دلقک ها نگاه کن
ولادیمیر ناباکف - مترجم شمیم هدایتی - حضور در 28مین نمایشگاه کتاب تهران1394  - غرفه نشر نیلا

خونه مادر بزگه - زمستان93

بخش کوچکی از رفقای دروگر!... در یک روز برفی...



داشا خانوم - آقا کوچیک - بانو ناتاشا



آقا سپنتا - داشا خانوم - آقا کوچیک

ببری خان

آقا طلا

آبجی خانوم

آقا سپنتا

به من میگن اینقدر خودت رو مقید نکن ، این موجودات به تو نیازی ندارن...

راست میگن!.. این موجودات نازنین محتاج من نیستن... ولی من محتاج بودن شون هستم...

من نیاز دارم که شریک دنیای بی نظیر شون باشم .

 

خاله ریزه

خاله ریزه!..
تولدت برای من ، مبارک بود..
می تونستی بخشی از تنهایی من باشی ،
می تونستیم ساعت ها بخندیم با دلی که مثل روزای قدیم سبک بار نبود... ولی..

برای تولدت هدیه ای می خریدم مناسب دوستی مون..
دوتایی کلی می خندیدیم و بین خنده هات میگفتی : تو؟!..... واسه من کادو خریدی؟؟؟!

 باز هم می خندیدیم..
و باز...
و باز هم ، نیستی که بخندیم .

 

خاله بازی

وقتی خواهرم پای تلفن اعلام کرد که می خوان هفته اول سال(93) رو با ما باشن ، یک روز تمام خود درگیری داشتم... نمیدونستم که دقیقا چه حسی دارم؟!
از آخرین دیدار ما 10سال گذشته بود ، در این مدت خواهرم ازدواج کرده و مامان یه دخترکوچولوی 4ساله بود.

واژه ها و مفاهیم آشفته بودن و من ؟!...

خلاصه ، شب دوم سال مهمان های ما از راه رسیدن... میان صداها و تعارفات معمول صدای جیک جیک جوجه ای به گوش م رسید و بعدش سارینا کوچولو - خواهرزاده م همراه جوجه اش وارد خونه شد..............
دیگه از این بدتر نمیشد!...... من به این خواهر بعد از 10 سال چی بگم؟؟؟ چرا این جوجه رو بازیچه  بچه ت کردی؟؟؟..... بعدش هم آوردی تو یه خونه با 5تا گربه..................................؟

خلاصه مهمونا رو مستقر کردیم و جای امن و مناسبی هم برای جوجه کوچولو آماده کردیم...
خواهرم و خانواده اش یک هفته با ما بودن و در این مدت من بیشتر با سارینای 4ساله آشنا شدم...

در این مدت فهمیدم که که جوجه کوچولو _دو دو - برای سارینا یه اسباب بازی نیست که یه دوست و همبازی یه..... و شدیدا نسبت بهش احساس مسئولیت داشت و ازش نگهداری میکرد.

در جمع دوستان وقتی بچه های دیگه جوجه رو بغل میکردن ، سارینا همش نگران بود مبادا -دو دو - اذیت بشه...
هر روز با سارینا خونه جوجو رو تمیز میکردیم و براش وقت میزاشتیم که بیاد و تو خونه دور بزنه و....

خلاصه ، بعداز یک هفته سارینا و جوجو همراه مامان و بابا برگشتن به تهران.... و من فهمیدم که یه خواهرزاده دارم با اینکه همدیگر رو ندیده بودیم..................... ولی ، عجیب خواهرزاده خود خودمه!

سارینا و دو دو

وقتی می گم خواهرزاده................ نمیشه که از گیل آقا ننویسم!

هر چند که گیل آقا در این یک ماه که ایران بود خیلی منو تحویل نگرفت و کلی با همسر جان م رفیق شده بود.!
هر چند که من خاله الکی گیل آقا باشم...
ولی ،
ولی گیل آقا برای من عزیزترین خواهرزاده دنیاست.

 

شهریور89

 

 

23آبان


در تمام سال های زندگی م ، از نوجوانی حاشیه نشینی در ادبیات و هنر بودم...

هیچ وقت کاره ای نشدم!...
ولی بعد این همه سال ، در مقابل یک کتاب یا یک اثرهنری... می تونم از نظرات خودم دفاع کنم و برخلاف نظر همه آدما یک فیلم یا عکس رو دوست داشته باشم یا نداشته نباشم.......

ولی در مقابل موسیقی همین ادعا رو هم ندارم....
به ندرت موسیقی گوش می کنم و گاهی به پیشنهاد دوستی به ترانه ای گوش میکنم و ممکنه خوشم بیاد یا نه؟؟؟
از خواننده های امروز کمتر اسمی رو می شناسم و..................
کلا ، نوای سکوت رو به هر موسیقی ترجیح میدم.!

بهار سال91 ، همراه دوستی بودیم..
برای ما از خواننده جوانی به اسم مرتضی پاشایی صحبت کرد و ترانه ای به اسم (ماه منی) که دوست ما خیلی دوست داشت...
این ترانه رو برای ما پخش کرد که گوش کنیم ، بعد پدر و پسر کوچولوش همراه با ترانه برای ما کنسرت اجرا کردن.

کلام دلنشین آریا کوچولوی 3ساله... وقتی می خوند ، آخه تو ماه منی......... و دستش رو به سوی آسمان می برد و .... اون روز کلی خندیدیم...
اومدم خونه و تمام ترانه های پاشایی رو دانلود کردم... ترانه - ماه منی - رو به یاد آریا کوچولو گوش میکردم..

بعد از این میان خواننده های نسل جدید یه اسم آشنا داشتم و بعدها پی گیر ترانه های جدیدش میشدم...
صداش ، ترانه هاش حس خوبی داشت ، خصوصا ترانه - باید کاری کنی آروم بگیرم _ محبوب من بود...

دیروز 23آبان ، زیبای من یکساله شد.. در زندگی جدیدش.

دیروز از صبح درگیر خاطرات و آخرین لحظه ها بودم ، همین موقع پارسال و ...
سال گذشته ، عاشورایی بود و 10صبح زیبا خانوم از خواب بیدار شد ، من رفتم به سبدش نگاه کنم  که ببینم تخم گذاشته یانه؟؟؟....
زیبا ، از این فضولی من شاکی شد و با نوک نازنینش حسابی از خجالت من در اومد!!!!
بعد اومد با هم صبحانه نان خوردیم و خیلی سریع برگشت به سبدش و ...

درگیر خاطرات و لحظه ها و غم های خودم بودم... که همسرم گفت مرتضی پاشایی رفت.

میدونستم شدیدا درگیر مبارزه با بیماری هستش ، ولی شنیدن خبر به غم های روزم اضافه کرد..

غمگین شدم برای خانواده ای که شاهد آب شدن هر لحظه عزیزش بود ، غمگین شدم برای صدایی که در ترانه های جدیدش تکرار نمیشه...
غمگین شدم برای رفتن تنها صدای آشنای من...

تمام دیروز با خودم می گفتم الان زیبا رفته کنسرت...!

مرتضی پاشایی در زندگی جدیدش همزاد زیبای من شد... و من مطمئن هستم که هیچ وقت فراموشش نمی کنم.



باختن امر ساده ایست

گزاف مگو
که ما ،
بیش از این نیستیم..

که ما
با باد می رویم
هرجا که می رود
دل کوچک مان گیر میکند
در میان آرزوهای دور و دیر

و ما باز هم می رویم
و گم می شویم .

گزاف مگو
که بیش از این نیستیم
و سال هاست
در این دور برد و باخت...

باختن امر ساده ایست.  نیکابان


 

پی نوشت بی ربط :
می خواستم یه پست رنگی آپلود کنم ، یه گزارش تصویری از حضور گیل آقا مرد کوچک که بعد از 4سال و 4ماه و 4روز!!!!.... بالاخره به گیلان رسید و من حس کردم که خاله بودن چقدر سخته!!!...

گیل آقا... بزرگ شده و نمیشه با قصه های بچه گانه سرگرمش کرد.... یه سوالی ازت می پرسه که قیافه ات مثل شکلک تعجب میشه!...

خوش بختانه بازی خوبی مثل لگو ، جای همه خاله های دنیا رو پر میکنه...!

مختصر و مفید اینکه که یه سری عکس از گیل آقا و 7تایی ها آماده کردم ولی سایت بلاگفا تحت هیچ شرایطی اجازه آپلود نمیده.....................................
خلاصه که من خواستم به قول م وفا کنم!................

7مین روز از ماه 7م...

بارون می باره...
7مین روز از ماه 7م... سال 93

پاییز جان سلام!..
باز هم تو آمدی و من نشسته ام به نگاه... که بگذری از لحظه های من...

 

 

یه قصه خوب و پایان شاد -1

مدت هاست که وبلاگ م ، یه قصه خوب و پایان شاد نداشته....

تابسنان 92 و بیماری بچه گربه های حیاط که بیشتر روزها درگیر کلنیک و درمان بودم و خیلی کم نتیجه گرفتم...

رفتن زیبا در آبان92 انتهای درد بود ،
فکر کردم که دیگه کوپن های درد ورنج من خرج شده ولی در ادامه گل صنم بانو و چند پیشی کوچولوی دیگه هم رفتن...

سال 93 با داستان وارش کوچولو  در بهارشروع شد ، با خودم گفتم 3فصل دیگه مونده...

ولی هفته گذشته یک داستان خوب داشتم که به من امیدی دوباره داد!...

هفته پیش ، خانومی یه بچه گربه آورد خونه ما و گفت که میشه این گربه رو تو حیاط بزاری ، از مرحله شیرخوارگی گذشته و می تونه خودش به زندگی ادامه بده...

من که می دیدم پیشی توی دستای من برای زندگی آزاد و تنها خیلی کوچیکه... مثل همه موارد مشابه که زبون م رو موش می خوره ، بی هیچ کلامی گربه رو گرفتم و در رو بستم!!!
گربه به بغل و حیران اومدم خونه........ همسر جان م یه نگاهی کرد و گفت : یعنی تو این فسقلی رو میزاری حیاط؟!... بگو میخوای نگهش داری!..

از دنیای شیرین پیشی کوچولو دل م غنج میزد.. ته دلم یه نفر میگفت نگهش دار!... از طرفی دلایل زیادی بود که دوباره 7تایی ها نداشته باشم و... شرایط خونه که خود سونامی بود!!..

فقط میدونستم که این کوچولو نباید در حیاط زندگی کنه...

در رشت 2تا پناهگاه برای گربه ها هست که من ، نه همیشه... گاهی در حد توان م کمک هایی براشون داشتم ، وقتی باهاشون تماس گرفتم به بهانه ای پیشی ما رو قبول نکردن!...

برای اولین بار میزان اطلاع رسانی برای واگذاری رو از دایره دوستان شماره یک وسیع تر کردم...

خلاصه بعداز چند روز یک خانواده خوب از راه رسید..
و حالا پیشی پسر ما ، تک فرزند خانواده ای شده که هم جوان های خانواده وقت کافی برای توجه و محبت بهش دارن   و هم مادرشون گربه خیلی دوست داره که خودش خیلی مهمه!!!...

الان که می نویسم میدونم که پیشی کوچولو شرایطی بهتر از خونه ما با 5تا گربه بزرگ و عصبانی داره!!!...
می تونم از آرامش نفسی تازه کنم!...

  

  

  

طبق معمول بعد از رفتن یک پیشی.... طوفان و سونامی آرام شد که هیچ ، رنگین کمان هم پدیدار شد!!!...

کلی اتحاد ، صلح ، دوستی و مدارا.......!!!

جالب تر از همه وانیل آقا بود که عجیب حسودی میکرد..... هی منو نگاه میکرد و ضجه میزد و با دستای کوچولوش منو میزد و بعد می پرید تو بغلم...!!! شدیدا دچار افسردگی شده بود که نگران م میکرد..
کلا جو بدی بود.... گربه ها نه خواب درست داشتن و نه خوراک.... به جاش کلی واکنش های اعتراضی داشتن!..و داستانی بود!!!...

 
آبان88 - اولین هفته ورود زیبا
صلح و دوستی در خونه ما رنگ دیگه ای داشت......................


وارش... . ...

وارش ، در زبان گیلکی یعنی باران... . ...
یک شب بارانی در انتهای پاییز 91 پیداش شد ،

تصمیم گرفته بود قبل شروع فصل سرما برای خودش خونه ای پیدا کنه...

وقتی بابایی رو دید ، میو میو کنان دوید و پاهای بابایی رو بغل کرد ،
این دلبری همراه با تحکم!.. جواب داد.

اسم ش شد وارش ،
بعداز درمان های اولیه در رشت ، همراه مامان و بابا راهی تهران شد... در تهران درمان ادامه داشت...
مشکلات پوستی و عفونت ریه و .... خلاصه همه چی رو به راه شد.

وارش آقا خان!... عشق مامانی و پسر بابا بود... روزگاری خوبی داشتن.
مامان و بابایی که بی دریغ بهش عشق میدادن و بهترین ها رو براش میخواستن... حتی وارش در نقشه های بلند مدت خانواده جایگاه ویژه ای داشت و این پسر نازنین هم هر روز و هر لحظه خاطرات قشنگی می ساخت.

همه چی خوب بود.............. تا یک ماه پیش که پسرکوچولو در دفع ادرار دچار مشکل شد.

سریع به پزشک مراجعه کردن ، پزشک معالج وارش از روز اول - دکتر!!! گودرزی - کلینیک کژال.
دکتر گفت که مورد خاصی نیست اگه تا چند روز آینده مشکلی بود برای ویزیت مجدد بیایید... حتی به گربه نگاه نکرد ولی ویزیت کامل رو دریافت کرد.

با مشورتی که داشتیم وارش رو برای سونو و رادیو گرافی به کلنیک دانشگاه تهران بردن....
دکتر گودرزی بعد از دیدن جواب ها گفت که مورد خاصی نیست کمی شن کلیه داره و بهتره که تشویقش کنید بیشتر مایعات بخوره.....

وارش ظاهرا بهتر بود و زندگی ادامه داشت......... تا اینکه 3شنبه گذشته باز هم دچار مشکل دفع در ادرار شد و به خونریزی افتاد ،
روز تعطیل بود و شب هم رسید و خلاصه مامان و بابا ، وارش رو به کلنیک پایتخت رسوندن..

در کلنیک پایتخت سریع آزمایش خون و ادرار انجام شد و نتیجه اینکه پسر کوچولو درگیر عفونت مجرای ادرار بوده!که عفونت به خون هم رسیده بود.

از 3شنبه روزی یک یا دوبار در حال رفت وآمد به کلنیک بودن و دکترهای کلنیک پایتخت خیلی تلاش کردن ولی دیر شده بود ، بعلت انسداد مجرا... ادرار به سمت کلیه برگشته و کلیه رو از کار انداخته بود.

همه تلاش کردن که اشتباه و سهل انگاری دکتر!!! گودرزی - کلنیک کژال رو جبران کنن ... . ...
ولی دیر شده بود... . ...

صبح جمعه ، وارش کوچولو به آسمان برگشت که با هر قطره باران بباره بر آسمان شهر بی وجدان...

 

وارش کوچولو ، یک سال و 8ماه در کنار مامان و بابایی زندگی کرد که عاشقش بودن... و برای راحتی و خوش بودنش از هیچ تلاشی دریغ نمی کردن ،
هیچ کدوم فکر نمیکردن که سهل انگاری یه دکتر ، به همین سادگی... دنیای قشنگ شون رو نابود کنه..
به همین سادگی!..
فریاد رسی نیست.

 

ببر مازندران!..

 

1
هفته گذشته ، به دعوت دوستان یه مسافرت 2روزه به مازندران داشتیم...
در یکساعت اول ورود ما ، این خانوم قشنگ برای خوش آمد گویی از راه رسید..
با یه دستبرد کوچیک از انبار آذوقه ازش پذیرایی کردم..
این خانوم نازنین دقیقا 3وعده صبح و ظهر و شب می اومد و غذای خودش رو می گرفت و میرفت.



کمی بعد این خانوم از راه رسید...
این خانوم فقط غذا نمی خواست بعد از سیر شدن باید کلی ناز تحویل میگرفت و کلی خرخر تحویل می داد..





این رفیق ما ، کمی دیرتر رسید ولی موفق شد  2وعده غذای خوب بگیره...



گربه های این منطقه با دریا مانوس هستن... و به راحتی کنار ساحل قدم میزنن.. البته کاملا هوشیار نسبت به ماهی هایی که گاه به سمت ساحل پرت میشن!...



این هم رفیق زاغی ما
یه گوشه براشون نان گذاشته بودم... خیلی سریع فهمیدن و می اومدن و هر بار یه تکه نان برمیداشتن
خلاصه که دنیای قشنگی داشتن...

یه رفیق گربه دیگه هم داشتم ، سفید با چند خال محدود خاکستری... از همه بزرگتر ولی خیلی ترسو بود حتی از بقیه گربه ها هم می ترسید...
می اومد با اضطراب یه غذایی می خورد و سریع میرفت...

در مجموع این موجودات نازنین در کنار دریای بی نظیر شمال ، خاطرات قشنگی شدن برای من.


2
وقتی صحبت از مسافرت شد همه دوستا درگیر برنامه ریزی شدن که چه کار کنیم و کجا بریم............؟؟؟

من جدای از جمع درگیری خودم رو داشتم ، برنامه ریزی برای بچه هام و هماهنگی با خاله خانوم(تنها مشتری مهربون بچه هام!) که چه کارهایی باید انجام بده..
صبحانه با منوی مخصوص تک تک گربه ها و... ، غذای گربه های حیاط ، غذای پرنده ها ، برقراری تعادل بین گربه ها و پرنده ها... و رسیدگی به میشا...

میشا که بعداز زیبا بشدت وابسته من شده و در روز درخواست های ویژه خودش رو داره...

طفلکی خاله چقدر کار هست براش......................!!!

تمام مدت مسافرت ، ساعت به ساعت تماس می گرفتم و حال 6تایی ها رو می پرسیدم از تلفن صدای آواز میشا رو می شنیدم و دلم آروم می شد.............

به هر حال برگشتیم و تمام راه با اشتیاق منتظر دیدن بچه هام بودم............................. نمی گم چه استقبال باشکوهی بود!!!..... دچار یاس فلسفی شدم!!!
بعداز یکساعت به نوبت اومدن و جهت خوش آمد گویی به نوبت برام دستوراتی صادر کردن! و من تا نیمه شب در حال بروزسانی شرایط شون بودم!!!

 گزارش تصویری مفصلی از 7تایی ها در -ادامه مطلب- ببنید...

3
یکی دوستان خوب و قدیمی این وبلاگ (ژاله عزیز)... یکی از گربه های نازنینش مریض شده ، بعداز کلی هزینه و تلاش برای درمان... کلنیک های خوب تهران!!!.. هنوز نتونستن بفهمن که مشکل از کجاست؟؟؟...

خانوم آنا کارملا... رو از نزدیک ندیدم و حتی یه بار نوازش نکردم ، ولی مثل همه بچه های دوستان مجازی دوستش دارم...
یادم هست روزایی رو که ژاله عزیز ،خانوم آنا رو پیدا کرده بود و بعداز دوران درمان معلوم شد این دختر خانوم علاقه ای به زندگی جمعی با سایر گربه ها نداره...
ژاله عزیز سعی کرد براش یه مامان و بابا پیدا کنه ولی هیچ کس نیومد و آنا کارملا در کنار 3تا گربه قشنگ ژاله عزیز به زندگی ادامه داد و به مرور تعادلی نسبی برقرار شد.................. و حالا این روزها از بیماری رنج می بره

با خودم میگم یعنی چی؟؟؟... ژاله عزیز تمام زندگی ش رو وقف کمک به گربه ها کرده...
این هم از دستمزد طبیعت...

هر روز می یام  تو اینترنت به امید یه خبر خوب درباره خانوم آنا... هر بار این بغض و دردی که در وجودم می پیچه..

با سیستم بی نظیر پزشکی که ما داریم ، فقط میشه که اشک رو در تنهایی خودم جاری کنم و آرزو معجزه داشته باشم برای خانوم آنا....

آنا کارملای نازنین!... بمان و سلامت باش تا معجزه طبیعت رو باور کنم.

 

 

 

تقصیر تو نیست


تقصیر تو نیست

من
اگر پاییزم..

و با هر قطره باران

جاری می شوم

در برکه ای

که
هیچ ،
نیلوفر نمی روید.