1
هفته گذشته ، به دعوت دوستان یه مسافرت 2روزه به مازندران داشتیم...
در یکساعت اول ورود ما ، این خانوم قشنگ برای خوش آمد گویی از راه رسید..
با یه دستبرد کوچیک از انبار آذوقه ازش پذیرایی کردم..
این خانوم نازنین دقیقا 3وعده صبح و ظهر و شب می اومد و غذای خودش رو می گرفت و میرفت.
کمی بعد این خانوم از راه رسید...
این خانوم فقط غذا نمی خواست بعد از سیر شدن باید کلی ناز تحویل میگرفت و کلی خرخر تحویل می داد..
این رفیق ما ، کمی دیرتر رسید ولی موفق شد 2وعده غذای خوب بگیره...
گربه های این منطقه با دریا مانوس هستن... و به راحتی کنار ساحل قدم میزنن.. البته کاملا هوشیار نسبت به ماهی هایی که گاه به سمت ساحل پرت میشن!...
این هم رفیق زاغی ما
یه گوشه براشون نان گذاشته بودم... خیلی سریع فهمیدن و می اومدن و هر بار یه تکه نان برمیداشتن
خلاصه که دنیای قشنگی داشتن...
یه رفیق گربه دیگه هم داشتم ، سفید با چند خال محدود خاکستری... از همه بزرگتر ولی خیلی ترسو بود حتی از بقیه گربه ها هم می ترسید...
می اومد با اضطراب یه غذایی می خورد و سریع میرفت...
در مجموع این موجودات نازنین در کنار دریای بی نظیر شمال ، خاطرات قشنگی شدن برای من.
2
وقتی صحبت از مسافرت شد همه دوستا درگیر برنامه ریزی شدن که چه کار کنیم و کجا بریم............؟؟؟
من جدای از جمع درگیری خودم رو داشتم ، برنامه ریزی برای بچه هام و هماهنگی با خاله خانوم(تنها مشتری مهربون بچه هام!) که چه کارهایی باید انجام بده..
صبحانه با منوی مخصوص تک تک گربه ها و... ، غذای گربه های حیاط ، غذای پرنده ها ، برقراری تعادل بین گربه ها و پرنده ها... و رسیدگی به میشا...
میشا که بعداز زیبا بشدت وابسته من شده و در روز درخواست های ویژه خودش رو داره...
طفلکی خاله چقدر کار هست براش......................!!!
تمام مدت مسافرت ، ساعت به ساعت تماس می گرفتم و حال 6تایی ها رو می پرسیدم از تلفن صدای آواز میشا رو می شنیدم و دلم آروم می شد.............
به هر حال برگشتیم و تمام راه با اشتیاق منتظر دیدن بچه هام بودم............................. نمی گم چه استقبال باشکوهی بود!!!..... دچار یاس فلسفی شدم!!!
بعداز یکساعت به نوبت اومدن و جهت خوش آمد گویی به نوبت برام دستوراتی صادر کردن! و من تا نیمه شب در حال بروزسانی شرایط شون بودم!!!
گزارش تصویری مفصلی از 7تایی ها در -ادامه مطلب- ببنید...
3
یکی دوستان خوب و قدیمی این وبلاگ (ژاله عزیز)... یکی از گربه های نازنینش مریض شده ، بعداز کلی هزینه و تلاش برای درمان... کلنیک های خوب تهران!!!.. هنوز نتونستن بفهمن که مشکل از کجاست؟؟؟...
خانوم آنا کارملا... رو از نزدیک ندیدم و حتی یه بار نوازش نکردم ، ولی مثل همه بچه های دوستان مجازی دوستش دارم...
یادم هست روزایی رو که ژاله عزیز ،خانوم آنا رو پیدا کرده بود و بعداز دوران درمان معلوم شد این دختر خانوم علاقه ای به زندگی جمعی با سایر گربه ها نداره...
ژاله عزیز سعی کرد براش یه مامان و بابا پیدا کنه ولی هیچ کس نیومد و آنا کارملا در کنار 3تا گربه قشنگ ژاله عزیز به زندگی ادامه داد و به مرور تعادلی نسبی برقرار شد.................. و حالا این روزها از بیماری رنج می بره
با خودم میگم یعنی چی؟؟؟... ژاله عزیز تمام زندگی ش رو وقف کمک به گربه ها کرده...
این هم از دستمزد طبیعت...
هر روز می یام تو اینترنت به امید یه خبر خوب درباره خانوم آنا... هر بار این بغض و دردی که در وجودم می پیچه..
با سیستم بی نظیر پزشکی که ما داریم ، فقط میشه که اشک رو در تنهایی خودم جاری کنم و آرزو معجزه داشته باشم برای خانوم آنا....
آنا کارملای نازنین!... بمان و سلامت باش تا معجزه طبیعت رو باور کنم.
+ نوشته شده در یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۳ ساعت ۸:۸ ب.ظ توسط نیک ابان
|