بیاد مادر بزرگ که هرساله در این ایام گلدان های شعمدانی هایش رابرای میهمانی بهار به حیاط خانه میبرد. در راه
آنچه من می بینم
ماندن دریاست ،
رستن وازنورستن باغ است ،
کشتن شب به سوی روز است ،
گذرا بودن موج وگل و شبنم نیست .
گرچه ما می گذریم ،
راه می ماند .
غم نیست .
( اسماعیل خویی )
سلام . وبلاگ زیبایی داری . داشتم وبگردی میکردم که به وبلاگ شما برخورد کردم. خیلی خوشحال میشم که ارتباط بیشتری داشته باشیم. سایت من یک قسمت لینک دونی داره . میتونی خیلی سریع لینکتو بگذاری تو سایت من . آدرس لینک دونی رو اینجا میگذارم . خوشحال میشم بهم سر بزنی .
سلام دوست عزیز
خیلی وقته منتظرم خبری از شما برسه و آدرس جدیدی برای نوشته هاتون بدید
آزادی مطلق رو در ایران می بینید؟
اینجا حداقل ها هم از بین رفته
چهارشنبه سوری
اما چه سوری؟ چه جشنی؟ حتمن فردا هم...
خیلی خوبه که اینهمه خاطرات قشنگ از مادر بزرگتون دارید راستش مادربزرگ من بین نوه هایش قدری فرق قائل می شد فرزندان دخترانش برایش عزیزتر بودند تا فرزندان پسرانش به همین دلیل چندان خاطرات شیرینی از روابطم با او ندارم...
مادربزرگ دیگرم هم پیش از تولد من از دنیا رفته بود...