محله ما

اجتماعی

محله ما

اجتماعی

بهارتان سبز , هر روزتان نوروز و نوروزتان پیروز باد. 

 

 

کت شلوار عید . . .

قبل ازبیان حکایتم باید اینرا بگویم همانطور که در چند نوشته قبلی نوشتم اسفند فصل پنجم من است یعنی فصل دلتنگیهایم که سهم عمده آنهم مربوط میشود به یار و دیار , روزهای خوش گذشته و بیشترش هم از آن عزیز ترین موجود تمام زندگیم از آغاز تا انتها یعنی مادر بزرگ یگانه ام که در طول این ربع قرن هجرتم در آغاز دوری از او و بعدش هم سفر همیشگیش موجب شدند تا هر ساله در چنین ایامی احساس کنم عیدم چیزی مهمی را کم دارد .همین چند وقته که مصیبت مردم خوب ژاپن را دنبال میکنم میبنم تشابهی بین گذشته من و این مردمان بلا زده میباشد با این تفاوت که من خوشبختر بودم. اگر جدایی والدین در دوسالگی زلزله ایی بود و ورود نامادری و حکایتهایش اگر چه عمر آن دوران کوتاه پس لرزه اش بود جوانمرگ شدن پدر, خود سونامی در زندگی من و برادربود که کشتی های حیاتمان را دچار دریای متلاطم کرد که هر آن انتظار فاجعه ایی میرفت. در اوج واماندگیها و ناتوانیها در برابر امواج ویران کننده مادر بزرگ همچون فرشته ایی آسمانی ظاهر شد و سکان کشتی مرا بدست گرفت و خود ساحلی شد تا پهلو گیرد تا دریا از تلاطم بیفتد به راه خود ادامه دهد حال که به برکت همت و بزرگواری آن پیرزن با حرکات موزون آب دردریای آرام در حال حرکت هست, افسوس آن ملکه ملایکه ها نیست.  

 مادر بزرگ یکی از خصوصیات اخلاقیش عجله اش بود که دست همه هفت ماهه ها را از پشت بشته بود. بعنوان مثال کرایه خانه را که باید اول ماه میپرداخت, یکهفته مانده میداد که برخا صدای صاحبخانه در میامد. دروغ چرا در بچگی این شتابزدگی اورا دوست داشتم که اگر قرار بود سفری برویم فرقی نمیکرد با قطار که راه آهن نزدیکمان بود یا با اتوبوس که آنزمانها هنوز ترمینالها نبودند و بیشتر شرکتهای مسافر بری در ناصر خسرو وتوپخانه و دور و برش بودند و آنجا هم بغل گوش خودمان بود, با وصف اینها حدافل دو ساعت مانده آنجا بودیم که فرصتی بود که دورو بر آنجا جولانی بدهم .خلاصه همین عجله را در تدارک عید و کارهایش داشتیم , بطوری که مردم شروع به خانه تکانی و غیره بودند ما که کارهایمان تمام شده بود هیچ , تقریباآماده پذیرایی از میهمانانمان بودیم . همیشه قبل از اینکه مادر بزرگ خانه تکانیش را شروع کند اولین کار که آنهم بین اواسط بهمن و شروع اسفند اتفاق میفتاد خرید کفش و لباس عید من بود. کفش مشکلی نبود که محله مرکز و عرضه کننده کفش به نقاط دیگر شهر و کشور بود و کفاشی تبریزی و درگاهی پاتوق هر ساله من و مادربزرگ بود. خرید کت شلوار ما را وادار میکرد به سبزه میدان و بازار آنجا برویم که چند سال اول زندگی با مادر بزرگ, بعلت طفولیت و شادی لباس نو براحتی انجام میشد اما وقتی بزرگتر شدم دیگر لباسهای بازار باب میلم نبود که صد ها دست همه شبیه بهم کنار هم ردیف شده بودند از این رو بنده خدا مادر بزرگ برای خشنودی من از باب همایون و ناصر خسرو شروع به خرید لباسهای عید من کرد. لباسهای آنجا همان هایی بودند که در بازار بود تنها دکور و کمی تعدادشان و کمی زرق و برق مغاذه آدمی را به اشتباه میانداخت که فگر کند فرق میکنند . با بزرگ شدن من دیگر لباسهای آنجا هم مرا راضی نمیکرد البته به مادر بزرگ مستقیما نمیگفتم که دوست دارم منهم مثل بغضی بچه ها لباس عیدم راخیاط بدوزد به پرو اول و دوم بروم . . . اما او با هوش تر از آن بود که من فکرش را میکردم . کلاس پنجم ششم بودم که وقتی از مدرسه برگشتم دیدم مادرم با خواهرانم خانه ما هستند و مادر بزرگ کفت لباسهایت را در نیار میریم بیرون به عشق مادر که همراهمان بود نپرسیدم کجا میرویم که وقتی سوار تاکسی شدم شنیدم مادر به راننده گفت مخبر الدوله خلاصه آنجا که پیاده شدیم و وارد مغاذه گازرونی شدیم تازه فهمیدم برای خرید پارچه فاستونی برای لباس عید من آنجا آمده اییم. بر عکس هر سال که موقع خرید کت و شلوار سر مدل و رنگش با مادر بزرگ اختلاف سلیقه داشتیم آنجا تنها برای من پارچه مهم بود که به خیاطی خواهم رفت . همیشه موقع خرید مادر بزرگ مشکی را میگفت بد یمن است سورمه ایی هم گرد و خاک میگیرد, از قهوه ایی هم بیزار بود از کت سورمه ایی با دکمه های فلزی و طلایی و شلوار فلانل طوسی هم خوشش نمیامد که اونیفورمش مینامید و مناسب عید نمیدانست . مادر بزرگ طبق عادت که موقع خرید کت شلوار شلوار اضافی هم میخرید که عمر شلوار کوتاه است و لباس از دست میفتد آنجا هم پارچه انتخابیمان که آبی سیر رنگی بود, از فروشنده خواست به اندازه دو شلوار و یک کت بدهد و آستر سورمه ایی رنگی هم خرید. به خانه که بر گشتیم هر دو شاد بودیم اما مشکل یافتن خیاط بود اگرچه در محل چند دوزنده بودند ولی ما نه آشنایی و نه تجربه ایی داشتیم . در خیابان اسفندیاری بالاتر از مغاذه بابای محسن ترشی که خیاطی بود که هم مداح بود و بالای منبر میرفت و هم خیاطی میکرد که نمیدانم کدام شیر پاک خورده ایی آنرا توصیه کرد که مادر بزرگ هم خوشحال که این مرد خدا و مداح اهل بیت حتما دست سبکی خواهد داشت که فردای آنروز پیش مداح رفتیم درست اولین روزهای اسفند بود شیخ اندازه های مرا گرفت و برای اولین پرو چند روز دیگر وقت داد حال چه حالی داشتم و روزها را که بکندی میگذشتند چگونه میشمردم جای خود , تا اینکه روز موعود رسید وقتی مراجعه کردیم بیماری شاگردش را بهانه کرد و گفت پس فردا بیایید . بعد از پرو اولیه چند روز دیگر را برای پرو نهایی تایین کرد که آنهم با تاخیر صورت گرفت و وعده داد فلان روز برای گرفتن لباس بروییم که اینبار چندین بار به فردا و یا پس فردا ما را راهی خانه کرد . برای مادر بزرگ بیچاره این تاخیر ها با داستان عجله اوامر غیر مترقبه ایی بود بطوری که از ترس اینکه خدایی ناکرده روز عید من لباس نداشته باشم فشار خونش بالا رفته و مریض شد. بالاخره درست دو روز مانده به عید بعد از نماز مغرب لباس را تحویلمان داد اگر چه خیال مادر بزرگ راحت شد و خنده به لبهایش برگشت اما من زیاد خوشحال نبودم که این آرزوی خیاطی رفتن من پیر زن را آزار داد . سال بعدش مادر بزرگ با بزرگواری باز تصمیم داشت پارچه بخرد هر چه اصرار کرد نخواستم و او مجبور شد تا مرا با یکی از پسران بزرگ فامیل راهی نادری کند و در مقابل گذشتن من خواست تلافی کرده باشد, اجازه داد بجز مشکی هر مدل و رنگی که دوست دارم بخرم .

جای خالی کاپیتان میداف و دیگر یاران . . .

رسم است که هر ساله در آخرین روزها یا شب جمعه آخر سال بیشتر مردم با رفتن به سر خاک عزیزانشان یادشان را گرامی میدارند از این رو منهم خواستم در اینجا از دوستان دنیای مجازی و بلاگ نویسان عزیزی که در این بهار و نوروزش جایشان خالیست یادی بکنم از پرنده اسیر امید رضا میر صیافی که در دو قدمی عید وبهار پرواز کرد از کاپیتان حمید میداف که در آغاز بهار شراع کشتیش را کشید و از این ساحل پر غوغاو آشفته به بندر آرامش ابدی راهی شد و بدنبالش فرزاد کمانگر که لاله ارغوانی بهاران گردید وبعد افسوس و صد افسوس نوبت به حسن سالکی نیا رسید که در آستانه بهار امید خدابیامرز بشود .  

یاد یکایک این عزیزان و تمامی آنهایی که در این فصل سبز نیستند گرامی باد .

همدردی . . .

بنی آدم اعضای یکدیگرند  

که در آفرینش ز یک گوهرند 

 چو عضوی به درد آورد روزگار  

دگر عضوها را نماند قرار  

تو کز محنت دیگران بی غمی  

نشاید که نامت نهند آدمی ضمن همدردی با این ملت یزرگ برای دولت مردانش که از لحظه حادثه در کنار مردمشان هستند و برای مردمش که چنین بزرگوارانه و با متانت با این مصیبت کنار میایند سر تعظیم فرو میاورم .

چهار شنبه سوری / آخیر چرشنبه . . .

تنها بی  بوته های بی بن و ریشه خرافات را عبادت مینامند و در مقابل فرهنگ و سنن مردمی را خرافات میدانند
زردی من از تو، سرخی تو از من
غم برو شادی بیا، محنت برو روزی بیا
 
آذریها:
 آتیل ماتیل چرشنبه 
 آینا تکین بختیم آچیل چرشنبه
 
مازندرانی ها:
  گل چهارشنبه سوری
 درد و بلا رو ببری
 
گیلانی ها
گل گل چهارشنبه به حق پنج شنبه
زردی بشه، سرخی بایه نکبت بشه، دولت بایه
 
لرها
زردی مه د تو
 سرخی تو د مه
 
خراسانیها
درد و بلام توکوزه
 راه بیفته بره تو کوچه
 
پینوشت: 
واژه های زیبای بالا  مختصری از رنگین کمان دوست داشتنی سرزمین محبوبمان میباشد که امیدوارم اشکالات را گوشزد و از قلم افتاده ها را به آن اضافه کنید. 

میهمانی بهار . . .

بیاد مادر بزرگ که هرساله در این ایام گلدان های شعمدانی هایش رابرای میهمانی بهار به حیاط خانه میبرد. در راه 

 آنچه من می بینم  

ماندن دریاست ، 

 رستن وازنورستن باغ است ، 

 کشتن شب به سوی روز است ، 

 گذرا بودن موج وگل و شبنم نیست . 

 گرچه ما می گذریم ، 

 راه می ماند . 

 غم نیست .  

( اسماعیل خویی )

فصل پنجم . . .

تمام مردم جهان اگر دارای چهار فصل بهار , تابستان , پاییز و زمستان میباشند اما من و خیلی های دیگری مانند من فصل پنجمی داریم بنام دلتنگی که هر ساله با اسفند شروع میشود و با گذشت هر روز بیشتر از پیش خود را برخ میکشد . فصل پنجم مجالیست برای رجعت که وقتی یاد روز های خوش گذشته میفتیم افسوس میخوریم که این رویای شیرین چه کوتاه و ناپایدار بوده است و وقتی یاد دوری امروزمان از یار و دیار, با وحشت به نفرین این کابوس میپردازیم که چرا پایانی ندارد .

هشتم مارچ . . .

هشتم مارچ 
 روز زن مبارک 
 زنده باد آزادی و برابری 
 
سرود من زنم  
جوانه می زنم 
 به روی زخم بر تنم 
 فقط به حکم بودنم 
 که من زنم، زنم، زنم 
 
 چو هم صدا شویم و 
 پا به پای هم رویم و  
دست به دست هم دهیم و از ستم رها شویم  
 
جهان دیگری  
بسازیم از برابری  
به هم دلی و خواهری 
 جهان شاد و بهتری 
 
 نه سنگ و سارها  
نه پای چوب دارها 
 نه گریه های بارها  
نه ننگ و عارها  
 
جهان دیگری  
بسازیم از برابری 
 به هم دلی و خواهری  
جهان شاد و بهتری 
 

بیاد پیر احمد آباد . . .

تنها ملت است که می­تواند راجع به سرنوشت خود و سرنوشت مملکت اظهار نظر کند . 

 دکتر محمد مصدق (۲۶ خرداد ۱۲۶۱ - ۱۴ اسفند ۱۳۴۵)  

  ستاره‌ی جاوید 

  

در آسمان ِ وطن‌ای ستاره یکتایی 

 میان ِ آن همه اختر هنوز تنهایی 

 

 تو را چه نور به گوهر سرشته است زمان که هر چه دور شوی بیشتر هویدایی ؟ 

  تو‌ای ستاره‌ی دنباله دار ِ آزادی 

 هنوز در ره پیموده روشنی زایی 

 

 اگر چه رهبر دیروزهای ما بودی 

 هنوز راهبر رهروان فردایی  

 

ز نیش ِ طعنه‌ی ناپُختگان نیازردی 

 بزرگمردی و بر کودکان شکیبایی 

 

 هر آنکه دامن آلوده خواست پاک کند  

به آبروی تو زد دامنش که دریایی 

 

 هر آنکه ماند به کارش دوباره یادت کرد 

 مگر طلسم گشایی ؟  مگر مسیحایی ؟  

 

عدوی جان ِ تو هم یزد گرد و هم حَجّاج  

برفت آن یک و این هم رَوَد تو بر جایی  

 

حسود ِ نام تو خودکامگان کهنه و نو 

 به نوبتند در این رهگذر تو مانایی 

 

 ز هرزه لایی هر کوته آستین چه هراس 

 به پای تو نرسد دستشان که والایی 

 

 سرشته است زمان نام تو به نام وطن 

 درفش میهن مایی همیشه برپایی  

به نام پاک تو ایران هماره می‌بالد  

تو‌ای ستاره‌ی جاوید مشعل مایی 

 

 نعمت آزرم

از امیریه . . .

کوچه ای هست که قلب من آن را 

 از محله های کودکیم دزدیده ست make gif  

 محله دوست داشتنی من این تصاویر تعدادی از عکسهاییست از تو , که بچه محل نازنینی دیروز برایم فرستاد و من بارها نگاهت کردم و حسرتت را خوردم و 28 سال با تو بودن را بیاد آوردم و به تمامی آنچه که ربع قرنی مرا از تو دور ساخت لعنت فرستادم , اما دروغ چرا هر بار که نگاهت کردم دلم سوخت که به چنین روزی افتاده ایی که شناختت برای منکه عاشقت بوده و هستم هم سخت است ,حتما تو هم بسادگی من میخندی که از خود خبر ندارم و میگویی باز چند بنایی و تابلویی هستند که معرف من باشند تو چه داری و از تو چه مانده که نشان دهد مال این آب و خاکی و از امیریه ا یها . . .  

پینوشت : 

 با سپاس از هم محله ایی نازنیم که با تصاویر ارسالیش امیریه را به غربت من آورد .